مطمئنا وقتی خدا دست به خلقت تو زد، من از اون گوشه ها یواشکی سرک کشیدم و محو زیبایی تو شدم
راستش هنوز خیلی چیزها رو بلد نبودم، ولی ناخوداگاه وقتی خدا چیزهایی رو در وجود تو قرار میداد، من از دیدنشون لذت میبردم
مثلا وقتی خنده هات رو خلق کرد، فهمیدم که چقدر عاشق خنده هاتم
میدونی چه حسی داشت؟ انگار خدا قفلی توی قلب من قرار داده بود و داشت کلیدش رو به تو میداد
یا مثلا وقتی بهت یاد داد چطوری حرف بزنی انگار تمام ذرات وجودم به رقص اومدن
شاید اون سرک کشیدن من تصادفی نبود، شاید خدا میخواست یه حال اساسی بهم بده، میخواست بهم نشون بده نگران نباشم یکی هست که کلید قلب من دستشه.
حالا که نگاهت میکنم میبینم تو رو خیلی فراتر از تصورات من هم آفرید، یه چیزای شگرفی رو توی وجودت قرار داده که من حتی فکر وجود داشتنش رو هم نمیکردم، مثل مهربونی بینهایتت، مثل معرفت بی مرزت.
دوستت دارم نازنینم.