بانوی بسیار بزرگوار من!
عجب سال هایی را می گذرانیم، عجب روزها و عجب ثانیه هایی را... و تو در چنین سال ها و ثانیه ها، چه غریب سرشار از استقامتی و صبور و سرسخت؛ تو که بارها گفته ام چون ساقه ی گل مینا ظریف و شکستنی هستی...
دوست دارم دست بگشایم و تو را محکم در آغوش بگیرم و در گوشت زمزمه کنم که تمام آرزوی من، تمام امید من و تمام شور و شوق منی.
دوست دارم ازت بپرسم که چگونه اینقدر زیبا در قلب من قد کشیدی و هرچه که میخواستم به من دادی؟
من قبل از تو از عاشقی و حس و حالش تصوراتی داشتم، ولی الان در کنار تو چیزهایی دیده ام و تجربه هایی داشته ام که هیچ گاه حتی نمیتوانستم تصوری از آن ها داشته باشم، شبیه مزه ای که تا به حال نچشیده ای و تصوری از آن نداری. عشق تو چنان زیبا و دلنشین است که اگر تو نبودی هیچ گاه ذهنم حتی حوالی این حس و حال را نمیتوانست تصور کند.
امروز خواستم بگویم که درست میگویی جان دلم، من هر روز بیشتر شبیه تو میشوم و چه چیزی میتواند در زندگی من زیباتر از این باشد؟
تکه کلام هایم شبیه تو باشد، نگاهم به زندگی شبیه تو باشد، و شاید بتوانم ذره ای در مهربانی شبیه تو باشم.
پاراگراف اول این نوشته رو از نادر ابراهیمی قرض گرفتم و میدانم که دوستش میداری.